بازگشت به خانه
بعد از آن تا مدت ها افسرده بودم و دائم دلم گرفته بود. من غم از دست رفتن پدر را به تنهائی تحمل کردم و هیچکس به دیدنم نیامد. زهرا پنج ساله شد و من در اوائل ماه محرم نجوای عاشقانه ای با امام حسین(ع) داشتم لذتی که از خلوت با امامان و کریمان اهل بیت می بردم غیر قابل وصف است فقط همین را بگویم که همه هستی ام و همه زندگی دنیوی ام را می توانستم به لحظه ای خلوت معنوی و توسل به امامان بدهم و نیم نگاه محبت آمیزی از سوی هرکدام از آن بزرگواران مثل شعله ای فروزنده روشنی بخش و امید آفرین بود. شب عاشورا تا صبح نخوابیدم و از جان و دل در سوگ امام حسین(ع) و یارانش گریستم به یاد مصائب حضرت زینب(س) رنج و اندوه خود را فراموش کرده بودم و یاد مظلومیت امام حسین(ع) و اصحابش ظلمی را که بر ما رفته بود از خیالم می زدود. دلم گرفته بود. آلبوم عکس های خانوادگی را آوردم و روی هرکدام از عکسهای پدر و مادرم قطره ها اشک ریختم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. دلم می خواست می توانستم او را ببینم و مثل همیشه عاشقانه او را در آغوش بگیرم نمی توانستم باور کنم که او را برای همیشه از دست داده ام اما او هنوز در قید حیات بود چرا نمی توانستم ببینمش؟! چرا چنین ظلمی در حق من شده بود. نزدیک صبح بود خدا را به عظمت رسالتی که بر دوش سرور و سالار شهیدان گذاشته بود، به مظلومیت و حقانیت او و به پاکی خونهایی که در آن روز بلاخیز به زمین ریخته سوگند دادم که دل مادرم را نرم کند و مرا از محبت مادرانه اش محروم ننماید. دلم هوای مادرم را کرده بود و مثل کودکی خردسال هرجا را که نگاه می کردم چهره زیبای او را مجسم می کردم و دلم برایش پر می کشید. در طول این چند سال دوری توانسته بودم همه اعضای خانواده را با آن همه صمیمیت و آن همه خاطرات خوشی که با آنها داشتم فراموش کنم اما مادر عزیزم را حتی یک لحظه نمی توانستم از یاد ببرم و محبتهایش را فراموش کنم. طولی نکشید که ازطرف یکی از دوستان قدیمی به نام آقا و خانم مردوخی که مسلمان بودند و در سنندج زندگی می کردند دعوت شدیم. من نمی توانستم آن دعوت را بپذیرم چرا که برایم بی اندازه مشکل بود که به سنندج بروم و از دیدن مادرم محروم باشم اما بالأخره پذیرفتم. با بغضی در گلو و سینه ای مالامال از اندوه جاده پر پیچ وخم سنندج را طی کردیم نزدیک ظهر بود که رسیدیم. با وجود فضای شادی که در خانه آقای مردوخی حاکم بود غم تمام وجود مرا احاطه کرده بود خاطرات گذشته همه برایم مرور می شد. مهدی را به خاطر آوردم و محبتهای آن خانواده با ایمان را. به سختی توانستم از آزیتا خبری بگیرم و شنیدم که در یک حادثه آتش سوزی همسرش را ازدست داده و با دختری که کاملاً شبیه پدرسیاه وبا نمک بود تنها زندگی می کرد وشنیدم که سالها پیش خانواده آقای محمد صالحی به تهران رفته اند و کسی آدرس و شماره تلفنی از آنها ندارد و برای اینکه حال نسیم را بپرسم با مادرش تماس گرفتم و به یکی از دختران آقای مردوخی گفتم: بگو یکی از دوستان او هستم و می خواستم حالش را بپرسم او این کار را کرد و بر حسب اتفاق نسیم خانه بود. با خوشحالی گوشی را گرفتم و با او صحبت کردم. او گفت: چند سال پیش به سیامک التماس کردم که با من باشد اما او قبول نکرد و از من جدا شده و ازدواج کرد من هم که به شدت عذاب می کشیدم و از همسرم هم نفرت داشتم با یک مهندس رابطه برقرار کردم که همه چیز را فراموش کنم و بار تحمیل آن زندگی اجباری را از دوشم کمتر کنم همسرم و خانواده همسرم متوجه این قضیه شدند. به اعضای تشکیلات شکایت کردند و می خواستند مرا طلاق بدهند من از خدا می خواستم که طلاق بگیرم اما تشکیلات مخالفت کردند و من هنوز با همان همسرم زندگی می کنم و این روزگار لعنتی را می گذرانم. تشکیلات حیثیت و آبروی مرا به باد داد. تشکیلات عشق و آرزوی مرا از من گرفت، تشکیلات مرا خرد کرد و دیگر چیزی از من نمانده است اما تنها دخترم را طوری تربیت کرده ام که هرگز بلاهائی که بر سر من آمد برسر او نیاورند و او را ملعبه دست خود نکنند. حرفهایم با نسیم طول کشید و دلم بیش از پیش گرفت با او خداحافظی کردم. غم تمام وجودم را احاطه کرده بود. در شهر خودم بودم در زادگاهم و در محل بهترین خاطرات زندگی ام اما از رفتن به خانه خودمان محروم بودم. خانه دوران کودکی و نوجوانی ام، خانه زیبائی که در بهترین و رؤیایی ترین محیط طبیعت بنا شده بود. خانه ای را که جای جای فضای سبز و دل انگیزش یاد آور زحمات پدر عزیزم بود. آقای مردوخی دو دختر چهارده و پانزده ساله و یک پسر سه ساله داشت ما با این خانواده مسافرتهای زیادی رفته بودیم و بچه ها مرا خاله صدا می کردند از آنجا چند بار با خانه تماس گرفتم و با شنیدن صدای خوب مادر نفسم در سینه حبس می شد. سکوت می کردم وچیزی نمی گفتم می دانستم که باشنیدن صدای من تلفن را قطع خواهد کرد و این کار موجب عذاب روحی او خواهد شد سر سفره نشسته بودیم که یکباره فکری به خاطرم رسید.
دیدار پنهانی با مادر
تصمیم گرفتم به خانه یکی از همسایه ها رفته و از آنها بخواهم که مادرم را به خانه خود دعوت کنند و او بدون اینکه از حضور من در آنجا مطلع باشد به آنجا بیاید. از اندیشه این تصمیم هیجان عجیبی داشتم دیگر قادر به خوردن غذا نبودم. مدتی بود که یک پراید خریده بودم اما در مسافرتها بهروز رانندگی می کرد. تصمیم خود را به بهروزگفتم او مخالفت کرد وگفت: این کار عملی نیست تو نمی توانی با گیر انداختن مادرت از محبت او بهره مند شوی، او درچنین وضعی هم جواب سلام تورا نخواهد داد. گفتم: اما من مادرم را می شناسم نمی تواند در مقابل شیطنت های من دوام آورد و به بهروز گفتم: اگر تو مخالفت کنی تنهائی می روم. بالأخره او رضایت داد و دقایقی بعد همراه بهروز و زهرا به سمت خانه راه افتادیم. همسایه ها مادرم را خیلی دوست داشتند و او را بعنوان طبیب محل می شناختند و او با محبت و دلسوزی زیاد بر بالین مریضها حاضر شده و داروهای گیاهی تجویز می کرد. ما مجبور بودیم خود را از معرض دید همسایه ها دور کنیم تا حضورمان در آن محل به گوش خانواده و در نتیجه به گوش تشکیلات نرسد و محدودیتی ایجاد نکند تا ما بتوانیم هر زمان که دوست داشتیم به آنجا آمده ومادرم را ملاقات کنیم. بالأخره به منزل یکی از همسایه ها رفتیم. آنها با دیدن من ابراز خوشحالی می کردند و به یکی دو همسایه دیگر هم حضور مرا اطلاع دادند. دختران همسایه که در سالهای گذشته در عروسک سازی و قالی بافی و. . . به من کمک می کردند باخوشحالی از من استقبال می کردند وعلت غیبت چند ساله مرا جویا می شدند. مادرم حقیقت را به آنها گفته بود و آنها دوست داشتند از زبان خود من بشنوند و من شرح مسلمان شدن خود و عکس العمل تشکیلات را برای آنها تعریف کردم. آنها که مرتب با سلیم در ارتباط بودند حرفهای مرا باور نمی کردند او مثل همه تشکیلاتی ها مردم دار و خوش برخورد بود اما به آنها گفتم که او تابع دستورات شیطان شده است و دیگر تحت هر شرایطی به وظیفه اش عمل می کند او روی عواطف و احساسات انسانی اش پاگذاشت تا امر تشکیلات را اطاعت کرده باشد و این زندگی همه بهائیان بود که دچار مرگ معنویت شده و اسیر زورگوئی های یک سازمان بی رحم و بی منطق گشته بودند. همسایه ها وقتی داستان زندگی مرا شنیدند افسوس خوردند که چهره های مظلومی مثل سلیم و سودابه و غیره چگونه فریب وعده و وعید پوشالی یک حزب سیاسی دروغین به اسم دین را خورده و اسیر سر سپرده یک عده جانی شیطانی شده اند. آنها مصمم شدند در یاری رساندن به من از هیچ کمکی دریغ نکنند. خانم همسایه با مادرم تماس گرفت و گفت: همسرم سخت مریض است، زودتر به دیدن او بیا، مادرم از همه جا بی خبر برای عیادت همسایه از خانه بیرون آمد و من از پنجره خانه همسایه او را می دیدم، فقط خدا می داند که در آن لحظه چه احساسی داشتم. او مثل بیشتر اوقات سراپاسبز پوشیده بود. خدای من چرا باید تا این حد او از اصالت پاک خویش دور باشد که از آنهمه افتخار و سربلندی و بزرگی فقط یک لباس بر او بماند. نفرین به تمام آن کسانی که او را به بیراهه کشیده بودند. آنقدر دوستش داشتم که حتی یک لحظه نمی توانستم او را در گمراهی ببینم، امیدوار بودم و آرزو می کردم که روح بزرگ و خدا پرست و مردم دوست او وجود نازنینش را سزاوار بخشش کند. او خدمات زیادی به مردم می کرد و دل من از این خون بود که اکنون چه مظلومانه از حق مسلم خویش که دیدن فرزند خویش است محروم گشته و چه ناآگاهانه جانب شیطان را گرفته و از خود گذشته است.
کم کم نزدیک شد، هر چه نزدیک تر می شد هیجان من زیادتر می شد، دخترم هیجان مرا می دید و عقل کوچکش معنی شقاوت و ظلم و تعدی را درک نمی کرد. برای او دلیل اضطراب بی سابقه ام را گفتم. او از این داستان غریب متعجب بود و بازبان کودکانه ای گفت: هرکس هر عقیده ای که دوست داشته باشد می تواند انتخاب کند و من آهی کشیده گفتم: عزیزم اینها کسانی هستند که به ظاهر به تحری حقیقت معتقدند و اگر کسی تحری حقیقت کند و بداند که بهائیت باطل است او را به بدترین وجهی تنبیه می کنند. او را به بدترین اتهامات متهم می کنند و این چنین به ظلم و ستم در حق او مبادرت می نمایند. بالأخره مامان وارد خانه همسایه شد خانه همسایه دو اتاق و یک راهرو و یک آشپزخانه بیشتر نداشت، ما دریکی از اتاقها بی صدا ایستاده بودیم، او را به اتاق دیگر هدایت کردند، او با لهجه شیرینش حال همسایه را می پرسید که در همین حین من و بهروز و زهرا به کنارش رفتیم، این مادرم بود و من می توانستم بعد از سالها دوری او را در آغوش گرفته وببوسم. او با دیدن من که دختر کوچکش بودم چه احساسی می توانست داشته باشد؟ دختری که فکر می کرد دلش را شکسته، او را طرد کرده و جواب تلفنهای او را نداده و بر خلاف فطرت ذاتی و واقعیت درونش او را پس زده اکنون در مقابلش بود، با لبخندهای همیشگی اش، با شیطنت های خاص همیشگی اش، من و مادر همیشه اشکهایمان را از هم می دزدیدیم و برای اینکه دیگری غمگین نشود، غم خود را به تنهایی فرو می خوردیم. امروز هم از همان روزها بود. اما شاید بغض کشنده سالها دوری مثل رعدی، صاعقه ای جرقه بزند و ابر چشمان ما را به گریه وادارد. وقتی وارد اطاق شدیم در یک لحظه ایست قلبی او را از شدت هیجان حس کردم شاید از شادی دیدار من اینچنین ساکت و بی حرکت به من نگاه می کرد، او سالخورده تر از قبل شده بود، آن عزیزم که شبها و روزهای مدیدی فقط به یاد رویش و به نسیم بویش اشک ریخته بودم، اکنون در مقابلم بود. از نگاهش هزاران زخم فروخورده سینه اش را می خواندم و غصه های انباشته شده روی دلش را حس میکردم. او را به آغوش کشیدم و روی زیبایش را بوسیدم. او هم مرا بوسید. گویا دوری طاقت فرسا خشم او را تقلیل داده بود. اشک بی امان از دیدگان ما فرو غلطید، کسانی که شاهد این وصل شیرین بودند نمی توانستند اشکشان را پنهان کنند. بهروز هم گریه می کرد و بعد از من او هم با مادرم دیده بوسی کرد. مامان زهرا را روی زانوی خود نشاند، سر وروی او را می بوسید و به او عاشقانه محبت می کرد اما لحظاتی بعد به من گفت: من حق ندارم با تو حرف بزنم اگر تشکیلات متوجه شود مرا هم طرد می کند. گفتم: این در صورتی است که من از طرف بیت العدل طرد شده باشم اما هنوز چنین حکمی از طرف آنها نیامده و تشکیلات استان نمی تواند کسی را طرد کند. برایش توضیح دادم که تشکیلات به قصد تنبیه من چنین دستوری به شما داده و من به دینم، به پیامبر و قرآن وامامانم عشق می ورزم و افتخار می کنم و آنها نه تنها با چنین تنبیهی نمی توانند مرا بازگردانند بلکه من آماده ام که سر و جانم را فدای اسلام کنم. به او گفتم: مامان جان عقاید من به خودم مربوط می شود بیا کاری به عقاید هم نداشته باشیم و گاهگاهی همدیگر را ببینیم. مامان گفت: من نمی توانم مخالف دستور محفل عمل کنم تو در این مدت سه کتاب علیه بهائیت نوشته ای، اگر بخواهی دوباره دست به قلم ببری دیگر تو را آق می کنم، محفل هم اگر بداند مرا طرد می کند. گفتم: نترس دلیلی ندارد محفل از این ملاقاتهای پنهانی مطلع شود. ما می توانیم هر زمان که دوست داشتیم در خارج از خانه همدیگر را ببینیم. در مورد کتاب هم سعی کن نادیده بگیری، من ظلم زیادی کشیدم و آگاهی هایی یافتم که نمی توانم ساکت باشم. اما تو را دوست دارم و نمی توانم دوریت را تحمل کنم و باز محکم او را در آغوش فشردم. مامان لبخندی از روی رضایت زد و تکیه کلام همیشگی اش را که برایم از هر کلامی زیباتر بود بر زبان آورده و گفت: دیوانه. به او گفتم: برو حاضر شو و بیا تا باهم بر سر مزار پدر برویم. او به راحتی پذیرفت و دقایقی بعد برای حاضر شدن به خانه رفت او رفت و من غرق لذتی وصف ناپذیر از گرمی وجود او خدا را سپاس گفتم. در همین حال به خاطرم آمد که نجوای آن شب با امام حسین(ع) بی نتیجه نبود و امروز به آرزویم رسیده ام. او دقایقی بعد برگشت و باهم به سمت مزار پدر راه افتادیم. در آنجا مادرم برای شادی روح پدرم مناجاتهای مخصوص خودشان را می خواند و من فاتحه می فرستادم و سوره های قرآنی تلاوت می کردم.
از آن روز به بعد هر زمان می خواستم مادرم را پنهانی ملاقات می کردم و همیشه از خدا می خواهم که به حق حضرت رسول «صلوات الله علیه وآله وسلم» مادرم و نسل او را که از نسل اشرف مخلوقاتند به راه راست هدایت نماید.
«آمین»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- در فرقه ی بهائیت نمازهایی سفارش شده، نماز کوچک، نماز بزرگ و نماز ظهر. انتخاب این نمازها اختیاری است. نماز بزرگ بهائیان نمازی است که علیمحمدباب به بابیان آموخت و بهاء هم با اینکه همه ی تعلیمات باب را منسوخ شده اعلام کرد آن نماز را به پیروان خود سفارش نمود. از آنجا که قبله ی بهائیان رو به مقبره ی بهاست که در اسرائیل واقع شده، نماز بهائیان به سوی اسرائیل خوانده می شود.